داستان کوتاه عاشقانه ی خیانت
تنها ترین بهانه زنده موندنم با تو بودن است
سلام دوستان عزیز به وبلاگ خودتون خوش امدید لطفا قبل از خارج شدن از وب نظرتون رو در باره ی وب برای من ثبت کنید و ممنون میشم اگه از ارسال نظر تبلیغاتی خوداری کنید
شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, :: 22:8 ::  نويسنده : طاهر
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشتاصلا نمی دونست عشق چیه عاشق به کی می گنتا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بودو هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندیدهرکی که می ومد بهش می گفتمن یکی رو دوست دارمبهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست….روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونیتوی یه خیابون خلوت و تاریکداشت واسه خودش راه میرفت کهیه دختری اومد و از کنارش رد شدپسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شدانگار که این دختره رو یه عمر میشناختهحالش خراب شداومد بره دنبال دختره ولی نتونستمونده بود سر دو راهیتا اینکه دختره ازش دور شد و رفتاون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابوناینقدر رفت و رفت و رفتتا اینکه به خودش اومد و دید که روزمین پر از برفهرفتش تو خونه و اون شب خوابش نبردهمش به دختره فکر میکردبعضی موقع ها هم یه نم اشکی توچشاش جمع می شدچند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بودتا اینکه باز دوباره دختره رو دیددوباره دلش یه دفعه ریختولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدنتوی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزددختره هیچی نمیگفتتا اینکه رسیدن به یه جایی که دخترهباید از پسره جدا میشدبالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کردپسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارمدختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفتپسره نفهمید که معنی اون خنده چیبودولی پیش خودش فکر کرد که حتمادختره خوشش اومداون شب دیگه حال پسره خراب نبودچند روز گذشتتا اینکه دختره به پسر جواب دادو تقاضای دوستی پسره رو قبول کردپسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنهاز فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شداولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرونوقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیزجز خودشون رو نمی کردنتوی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشتپسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنههمینجوری چند وقت با هم بودنپسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذرهاگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشداگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکردیه چند وقتی گذشتبا هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودنتا این که روز های بد رسیدروزگار نتونست خوشی پسره رو ببینهبه خاطر همین دختره رو یه کم عوضکرددختره دیگه مثل قبل نبوددیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومدو کلی بهونه میاورددیگه هر سری پسره زنگ میزد به دخترهدختره دیگه مثل قبل باهاش خوب ومهربون حرف نمیزدو همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنهاز اونجا شد که پسره فهمید عشق چیهو از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغشدختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسرهدیگه اون دختر اولی قصه نبودپسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شدهیه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسرهیه سری زنگ زد به دخترهولی دختره دیگه تلفن رو جواب ندادهرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیدادهمینجوری چند روز پسره همش زنگمیزد ولی دختره جواب نمیدادیه سری هم که زنگ زد پسره گوشیرو دختره داد به یه مرده تا جواب بدهپسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیارههمونجا وسط خیابون زد زیر گریهطوری که نگاه همه به طرفش جلبشدهمونجور با چشم گریون اومد خونهو رفت توی اتاقش و در رو بستیه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکردتا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاقاومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزدتا اینکه بعد از چند روزتوی یه شب سرددختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمتو قرار فردا رو گذاشتنپسره اینقدر خوشحال شده بودفکر میکرد که باز دوباره مثل قبلهفکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشوندختره میاد و با هم دیگه کلی میخندنو بهشون خوش میگذرهولی فردا شدپسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشستتا دختره اومدپسره کلی حرف خوب زدولی دختره بهش گفت بس کنمیخوام یه چیزی بهت بگمو دختره شروع کرد به حرف زدندختره گفت من دو سال پیشیه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواستیک سال تموم شب و روزمون با هم بودو خیلی هم دوستش دارمولی مادرم با ازدواج ما موافق نیستمادرم تو رو دوست دارهاز تو خوشش اومدهولی من اصلا تو رو دوست ندارماین چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودمبه خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنمپسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریختو دختره هم به حرف هاش ادامه میداددختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودتمن برات دعا میکنم که خوش بخت بشیتو رو خدا من رو ول کنمن کسی دیگه رو دوست دارماین جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخیدو براش تکرار میشدو پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفتدختره گفت من میخوام به مامانم بگم کهتو رفتی خارج از کشورتا دیگه تو رو فراموش کنهتو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزنفقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسمباز پسره هیچی نگفت و گریه کرددختره هم گفت من باید برمو دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کنو رفتپسره همین طور داشت گریه میکردو دختره هم دور میشدتا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفترفت و توی خونه همش داشت گریه میکرددو روز تموم همینجوری گریه میکردزندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بودتازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکردخندیده بودو به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکردپسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنهکلی با خودش فکر کردتا اینکه یه شب دلش رو زد به دریاو رفت سمت خونه دخترهمیخواست همه چی رو به مادر دخترهبگهاگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافتهمیخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرنوقتی رسید جلوی خونه دخترهسه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونستتا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زدزنگ زد و برارد دختره اومد پایینو گفت شماپسره هم گفت با مادرتون کار دارممادر دختره و خود دختره هم اومدن پایینمادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخلولی دختره خوشحال نشدوقتی پسره شروع کرد به حرف زدنبا مادرهداداش دختره عصبانی شد و پسره رو زدولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکردتا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کردو پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفتبه خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنتپسره هم با گریه گفت من دوستش دارمنمیتونم ازش جدا باشمباز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدنپسره باز دوباره از خودش دفاع نکردصورت پسره پر از خون شده بودو همینطور گریه میکردتا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشونپسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتادو فقط گریه میکرداون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروندمادره پسره اون شببه همه بیمارستان های اون شهر سر زده بودبه خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونهولی فرداش پسرش رو زیر بارون بالباس خیس و صورت خونی بی هوشتوی پارک پیدا کردپسره دیگه از دختره خبری پیدا نکردهنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشهو گریه میکنههنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیششو تا همیشه برای اون میشههنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست دارهالان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینهکه داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخندهبلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنهپسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشدچون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ashch tanha و آدرس taher9375.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طورv خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 231
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 232
بازدید ماه : 231
بازدید کل : 24835
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1


qwert